بار اول سر شام سر و کلهاش پیدا شد. اولین روزهایی بود که جای جدید را اجاره کرده بودم و زده بود به سرم که توی حیاط شام بخورم. آخرین بار که جایی بودم که حیاط داشت خانهی پدری در کودکی بود. در دهدشت. کهگیلویه و بویراحمد.
شام من کنسرو ماهی بود و بویش را حس کرده بود. اسمش را گذاشتیم غفور. اینکه اسم خوبی برای یک گربهی خیابانی هست یا نه بحث دیگریست که الان موضوع ما نیست. بعد فهمیدیم آقای غفور خان باردار است و بچههایش را در انبار به دنیا آورد. همانطور که میبینید به اسمش دست نزدیم. به نظر ما غفور، غفور است، حتی اگر فهمیده باشیم که زن است و مرد نیست.
اسم بچهی تماماً نارنجی را گذاشتیم «کوچولو» و اسم آن یکی که رنگ سفید هم داشت، «پنبه خاتون». اینها را هم مطمئن نبودیم دخترند یا پسر. بعد اسم کوچولو عوض شد به «حنا کوچولو». نپرسید که اگر امکان تغییر اسم بود، چرا اسم غفور را عوض نکردیم، چون جوابش را نمیدانم.
غفور و فرزندانش یک ویروس گرفتند که زد به چشمانشان و وضع شروع کرد به خراب شدن. فقط حنا را توانستم ببرم دامپزشکی. پنبه هیچ راه نمیداد و چنگ میانداخت و ناله میکرد و آشوب. حالا حنا گوشهی دفتر من زندگی میکند. وضع چشمش هم نامشخص است. برای ریختن قطرههایی که دکترش داده در چشمش مشکل داشتم. یعنی تنهایی نمیتوانستم. دو تا دست کافی نبود. یک راه برای حل مشکل پیدا کردم که فکر کردم اینجا بنویسم، شاید به درد شما که اینجا را میخوانی بخورد.
چطور بدون کمک دیگران در چشم بچه گربهای که بیقراری میکند و دست و پا میزند قطره بریزیم؟
بپیچیدش توی یک تکه پارچه، یا حوله یا پتو. بعد روی پایتان بگذاریدش، با آرنج دست راست (دست قویترتان) بچسبانیدش به خودتان، و با انگشتان همان دست چشمش را باز کنید. با دست چپ قطره را توی چشمش بریزید.
همین!
دیدگاهتان را بنویسید